سال 1998 کاخ متروکه خانواده پودال ساعت 00:00:
زن:اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.....ااااااااایی
پرستان:یکم دیگه تحمل کن .....بچه داره به دنیا میاد.....
زن:اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایی....اااااااااااااااااا....
پرستار از سر خوشحالی لبخندی به روی لب اورد و گفت:اوووووه خدای من بچه به دنیا اومد....اون یه دختره..
مرد بچه را به ارومی از پرستار گرفت و به صورت کوچکش خیره شد ....چشمانی ابی رنگ.. پوستی سفید مثل برف و موهایی به رنگ شب.....زیر لب برای دخترک اسمی را زمزمه کرد:انتریس.........نیکس..اندریس..تنتاس...اریس..ریاس..
زن با تعجب به مرد خیره شد و با نگاهی پرسشگرانه سئوالش رو ادا کرد:برای چی انتریس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مرد نگاه خیرش را از رو دخترک برداشت و به زن خیره شد و گفت:نیکِس اندریس تِنتاس اِریس ریاس.........الهه تاریکی و سپیده دم وخدای مرگ ودختر رقابت....اون اغاز صبح و پایان بخش شبه...و دوباره به صورت کوچک دخترک خیره شد....زن از روی رضایت لبخندی به لب اورد و به دخترک خیره شد........
سال2012:
هِمرا:خفه شو.....به تو هیچ ربطی نداره.....(خواهر بزرگش...)
انتریس:شما همتون یه مشت جاهلین...من نمیزارم به خاطر مراسم مسخره هر ماهتون دیگه یه ادمو قربونی کنید..........
با تمام شدن اخرین جملش سوزشی در سمت راست گوشش احساس کرد......و همچنان که با خشم به خواهر بزرگتر نگاه میکرد ارام دستش را رو جای سیلی گذاشت...
همرا:دهنتو ببند....حواست با شه داری درمورد شیطان حرف میزنی....تو مایه ننگ خانواده پودال هستی....ما 4000هزار ساله که نسل به نسل این اعتقاد بینمون میچرخه.... ولی تو نحس از راه داری گمراه میشی.....تو برای پودال ها یه نحسی محسوب میشی.....گمشو.....برو..از خانواده برو.....سایه نحستو از رو پودال ها بردار.....گمشو قبل از اینکه مامان و بابا برسن....
به عقب هلش دادم واز پله ها به سرعت بالا رفتم و وارد زیر شیروونی شدم مکانی که یه عمر اتاق من محسوب میشد...سه دست لباس رو تو کولم جا دادم و مقدار پولی که برا موقع مبادا ذخیره کرده بودم رو برداشتم واز خونه زدم بیرون.....برای اخرین بار به کاخ متروکمون نگاه کردم...خیلی وقت بود که تصمیم به ترک این خونواده گرفته بودم...ولی همیشه به تصمیمم شک داشتم ولی حالا دیگه مطمئنم......
در اهنی زنگ زده رو باز کردم و از حیاط خارج شدم حالا دیگه کامل از ملکه پودال ها خارج شدم رومو برگردوندم و به راهم ادامه دادم نمیدونستم کجا میخوام برم....فقط دنبال مکانی برا ارامش بودم حتی اگه شده از روسیه برم....
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:ممنون
بابا غیرت ((من نمیذارم به خاطر مراسم مسخره هر ماهتون یک نفر رو قربانی کنید. هههههه ههه )))
پاسخ:اوهو حواسم نبود اینو باید تو متن کنار این جمله هه مینوشتم(غیرتت تو حقلم گیر کرده هرهرهرهرهرهرهرهر)
از خودت یاد گرفتم
چیزه عالییییییییییییییییییییییییییی ییییییییی بود
قسمت بعد رو زود بذار
پاسخ:هه هه تو جا سرمه هی هی یوهاهاهاها من عاشق این زرشک گفتناتم نظر قبلیتم جواب ندادم چون نصفش با زرشکت میپرید
پاسخ:اخه نزدیک بود مچمو بگیرن بابام یه دفعه پرید تو اتاق مث این کاماندو ها که دنبال قاتلان